|
بانوي بدخشان در حريم كابلهاي فشار قوي مردعلي مرادي
چشمم كه توي چشم هايت مي افتد.به چال روي گونه ات كه نگاه مي كنم فقط به برداشتن قاب عكس ات از اطاقم فكر مي كنم . آخر مي خواهم هر طور شده اين قصه را بنويسم . گاهي فكر مي كنم قصه را از ابتداي سفري كه با دوستانم به هند داشتم شروع كنم .قبل از آشنايي با تو . اما قرار است اين قصه ، قصه تر باشد . بايد با تو شروع شود . به همين خاطر هم فكر مي كنم اين طور بايد شروع كنم . اولين بر خوردمان توي رستوراني بود مشرف به معبد. ميز و صندلي هاي يك دست و غذاهاي بسيار خوبي داشت. روبروي پيرمردي، نزديك ميز ما ساكت و با وقار نشسته بود . رفقا يك صدا از من پرسيدند : كجاييه؟ با محك هايي كه توي آن چند روز زده بودند، هيچ شكي به تشخيص من نداشتند . با اولين نگاه در چهره افراد مليت شان را مي گفتم . -”نگفتي كجاييه؟” غذاي توي دهانم را قورت دادم . شده بودم مثل روزهايي كه صبحانه و ناهارم را با شام يكي مي كردم و غروبها دست و پايم مي لرزيد . گفتم :” مغول نيست .” به صورتش نگاه كردم . بدنم داغ شده بود . گيج بودم ،مثل آدم پرمدعايي كه دستش رو شده باشد : “تركمن …….. تاجيك .. گنجه ايست ،بگذاريد ازش بپرسم .” سر ميزشان رفتم . از روبروي پدر بلند شد و در كنارش نشست ،روي همان صندلي نشستم كه بلند شده بود.صندلي گرم و لطيف بود . گفتم :سلام حركتي به خودشان دادند: “سلام “ پيرمرد با اشاره اي به من و دوستانم گفت :ايران ؟ خنديدم : “ بله ،بله . شما؟ “ -افغان . دختر پريد توي حرفش :بدخشان ،نزديك تخار ،شمال افغانستان . و لبخند زد . چالي روي گونه چپش افتاد . رفقا هر سه به طرف ما برگشته بودند . پرسيدند: -افغاني ؟ گفتم :عجب وسعتي داشته اين دنياي كوچك .. خنديديم، همگي. براي اولين بار حدسم غلط از آب در آمده بود. گفتم :اگر نقاش چيره دستي بودم و مي خواستم خيالي ترين طرحم را پياده كنم ،چهره شما را مي كشيدم كه لبخند مي زند. لبخند زد :اگه بيايي بدخشان ديگه اين گفته نتواني . نقاش هستي ؟ شعر مي گويم ،گاهي قصه هم مي نويسم . منظوري نداشتم .ناراحت شديد؟ ناراحت بشم براي چه ؟ من هم منظور ندارم،مي گويم اگر بيايي بدخشان آن قدر زيبايي هست كه من از ياد رفته بشم . سرم را پايين انداختم و گفتم :اصلا اسمش را نشنيده بودم ، تخار، بدخشان . نشاني اگه بخواهي تو را مي دهم . مي آيي بدخشان ؟ “ شما چه، ايران تشريف ميآوريد؟ “ “دوست ميدارم ايران را. اين طور گفته شنيدم كه تحقير ميكنن افغان را” گفتم : به همين خاطر اينجا پناهنده شدهايد؟” پناهنده نيستم، نشدهايم هنوز. آمدهايم براي سياحت و گشت، شناخت مردمان، ديگر لسانها. خوب هست، نه مگر ؟” “چرا چرا خوب است. خوب است. خوب است. خوبتر كه به ايران هم بياييد. مردمان مهمان نوازيند. حافظ، سعدي، تخت جمشيد.” لبخند زد، چالي روي گونهاش نقش بست. تجسمي از طرحهايي كه توي ذهنم بودند. طرح هاي نيمه تمام، همان “تو” هاي فراوان شعرهاي من كه خالي روي پيشاني داشتند. شاعري ميگفت: “معشوق خيال را بايد ديد، لمس كرد و به توصيفش پرداخت، تا در شعرجان بگيرد و سالهاي سال زنده بماند.”
شايد به همان خاطر به دنيا گردي افتاده بودم. به هند كشيده شده بودم. هيچ وقت با ساختههاي ذهنم نتوانستند بودم كنار بيايم، هميشه چيزي كم داشتند. نميدانم شايد هم اضافه. اما اين ديگر خودش بود، همان چيز اضافه خالي بود كه او نداشت و آن كمبود چال روي گونهاي كه ساختههاي من نداشتند اگر ميتوانستم راضياش كنم تا با من به ايران بيايد ديگر دنيا گردي من هم تمام ميشد. بعد از چند روزي كه خوب به همديگر عادت كردهبوديم و درغياب پيرمرد و به دور از چشم رفقا به گردش ميرفتيم همه چيز را برايش گفتم و او هم گفت كه يك روزي به ايران ميايد ، حتي جهت امتحان من. ميگفت زمان كه گذشته ميشه راست و دروغ حرفها هم ظاهر ميشود بعد از برگشتنم از هند كارم شده بود انتظار كشيدن و دلخوش كردن به وعدههاي بانو . اشتباه نميكردم . صادق تر از اين حرفها بود. بنا به وعدهاي كه داده بود بعد از شش ماه با همان نشاني كه خودم نوشته بودم امد. جوانتر شده بود . هيچ ندانستم پدرش را در هند گذاشته يا به تخار برده است . فرقي برايم نميكرد او امده بود. تنها و در خانه كوچك من زندگي جريان داشت. ديگر لزومي براي رفتن به كار نميديدم .خانهاي كوچك در شمال شهر . بالاي تپهاي كه اطرافش باز بود. و باد از چهارطرف ميوزيد ، از خودم بودم .درامدي از اجاره بهاي مغازه پدري كه به ارث برده بودم كفاف زندگي سادهمان را ميكرد و مزد ماهانه خاله ثريا را كه مثل پرستار كارامدي از بانوي بدخشان مواظبت ميكرد . كارهاي خانه را خاله ثريا ميكرد و باغچه كوچك را شاداب نگه ميداشت . من هم مثل ادمهاي تارك دنيا در اتاقم غرق در دنياي شعر و خيال بودم و بانوي بدخشان هرازگاهي بنا به قرارمان قدح به دست با گيلاسهاي ظريف و كمر باريك با هر شربتي كه ميخواست باشد فقط به رنگ سرخ وارد ميشد. اگر نسيم ملايم غروبگاهي وزيدن نميگرفت شايد براي هميشه خواب ميماندم بيدار كه مي شديم به باغچه يا به شهر ميرفتيم تا كسالت خانه نشيني از سر و رويمان برود تا برگرديم خاله ثريا تمام كتابها و كاغذهاي مچاله شده و قلمهاي پخش و پلا را جمع ميكرد.
زندگي را به خودمان سخت نميگرفتيم مشكلي هم نبود فقط بعضي وقتها از دخالتهاي بي مورد برادرم و زنش ناراحت ميشدم يا از رفت و امدهاي خلاف ميل باطني ام با دوستان . و بدتر از همه اينها افتادن خانه كوچكمان در حريم كابلهاي فشار قوي غذابم ميداد هركاري از دستم برميامد كردم اما انگار گوشهاي مسولين اداره برق سنگين بود تنها كاري كه ميتوانستم اين بود خانه را تخليه نكنم بهشان گفتم كه تا اخرين لحظه عمرم توي خانه ميمانم تاثيرات برق فشار قوي را هم به جان خريده بودم همين تاثير بدي كه مي گفتند بهانهاي شدهبود براي زن برادرم كه مثلا براي بانو دلسوزي كند انگار همين زن برادرم نبود كه به من ميگفت چرا فكر كردي زن ايراني بهت نميدن هنوزم به كسي نگفتم زن افغاني گرفتهاي ، معلوم نيست …. و برادرم كه هميشه ميگفت:گرفتن دختر از خانواده اصيل و محترم شايد سخت باشد. اما زندگي كردن باهاش راحته. ولي گرفتن زن بياصل و نسبي مثل خانم جنابعالي شبيه به پيدا كردن چيزيه كه هر آن ممكنه صاحبش پيدا بشه. پناه بر خدا.” ميگفتم:” داداش اين بنده خدا چه بدي به شما كرده. غير از احترام .. .؟ ـ”چه بدي بدتر از بازي كردن با آبروي يك خانواده” ميگفتم:”من بچه كه نيستم.خوب و بد را هم بهتر از خيليا تشخيص ميدم” با نيشخند مي گفت:پس به تنهايي اين تشخيص بزرگ و دادي كه چراغ مغازه پدرمان را خاموش كني؟. شصت و سه سال تويش زحمت كشيده بود. از زحمت هاي آقاجون توي همان مغازه بود كه جنابعالي اينهمه بزرگ شده اي كه هر تصميمي رو بدون مشورت ميگيري. ـ” مغازه چراغش روشنه، دادهام اجاره تويش هم كار ميكنن. سرش را تكان ميداد و ميگفت: واقعا يادت رفته، پدر از پول هاي يامفت و نميدانم اجاره و اينجور چيزها بدش ميآمد؟ چقدر سفارش ميكرد كه بايد عرق ريخت و نان در آورد.” از اين حرفها و دخالتها خسته شده بودم. ديگر از رفت و آمد دوستان هم خوشم نميآمد. هر چند از بانو بد نميگفتن اما نميدانم چرا احساس ميكرم نگاهشان به بانو مثل نگاه كردن به گنجي است كه سهمي تويش داشته باشند پاي همهشان را بريدم. حتي برادر و زن برادرم را. كار خودشان را كرده بودند دخالتهايشان نتيجه داده بود. بانو را از خطرات احتمالي كابلهاي فشار قوي ترسانده بودند بانو نگران بچهدار نشدنمان بود، مدام حرف بچه بود و تاثيرات برق فشار قوي.مي گفت : “توي غربت ،سر پيري ،كي به من نگاه مي كند ،يك ليوان آب از كي خواسته مي تونم.” حرفهايم ديگر مثل قبل ها رويش تاثير نداشت .آخر قبل از اين ها هر وقت حرف بچه ها را پيش مي كشيد . مي گفتم :چال روي گونه ات را با هزار بچه تپل و شير زبان عوض نمي كنم . بلند مي خنديد ،گيلاسي مي داد و هوش از سرم مي پريد . اما ديگر بانو سخت گيرتر و مصمم تر شده بود . برا ي بيرون كردن من از خانه كوچكمان انگار با كابل هاي فشار قوي هم دست شده بود . هر چه بيشتر به دكتر ها و ماماها مراجعه كنم . و من هم از بانو خواهش مي كردم هر چه مي تواند كمتر به اطاق بيايد، بلكه زودتر داستان را بنويسم از نويسنده معاصري شنيده بودم :حضوري ديگر سبب كاهش قوه خلاقه نويسنده به هنگام نوشتن است . و من به اين يقين رسيده بودم .چون در تمام سالهايي كه بانو حضور داشت نتوانسته بودم چيز قابل توجهي بنويسم بيشتر نوشته هايم ناتمام لاي پوشه ها بلاتكليف بودند . و از طرفي بهتر بود بانو كمي در كارها به خاله ثريا كمك مي كرد . خيلي پير و ضعيف شده بود . به دور از انسانيت بود اگر او را با اين حال و روز رها مي كرديم . از وقتي كه بانو گفته بود من هم بايد خودم را به دكتر نشان دهم و من قبول نمي كردم . مثل بچه هاي بهانه گير به اطاقم مي آمد و تمركزم را به هم مي زد ،از بدبختي اين كه به قول بانو از ان كابل هاي لعنتي نصيبمان شده بود، از بچه دار نشدن مان و از اين حرف. ميخواستم مثل آن وقتها خوشحالش كنم، ميگفتم چال روي گونهات را عوض نميكنم با... ، به جاي اين كمي به خاله ثريا كمك كن، هم سر خودت را گرم ميكني هم من بيشتر به كارهاي خودم ميرسم كم كم ديگر حتي صدايش را هم به رويم بلند ميكرد.
هرچه من كوتاه ميآمدم عصباني تر ميشد پرخاش ميكرد دست آخر خسته شدم. رضايت دادم هر وقت دلش خواست برگردد. گفتم: شايد يك روز آمدم دنبالت. گفتم : بدخشان آمده نبينمت. آخر دلم برايت تنگ ميشود. تنگ ميخواد بشود براي چه؟ ميخنديدم: براي چي؟ براي اينكه زن و شوهريم، يك عمر با هم زندگي كرديم. آه ميكشيد و ميگفت: زن شوهر چه هستم، بچهاي هست كه نسبت داده بشيم؟ چه بچهاي بانو همه چيز آدم كه به بچه نيست. خاطرات، مگر خاطرات كم داريم. توي آينه نگاه ميكرد، ميخنديد: خاطرات ، زود از ياد رفته ميشه هيچ وقت نميروند. “رفته هست” نمي خواستم رنجيده خاطرش كنم، كوتاه ميآمدم. ميگفتم : هرچه كه تو بگي خوبه ؟ هر كاري دوست داري انجام بده ، خوبه ؟ هر كجا كه ميخواهي برو، خوبه ؟ دوست نداشتي نميام دنبالت، خوبه ؟ باز توي آينه نگاه ميكرد. ميخنديد و آهي ميكشيد: كاش آدم تونسته باشه دوياره به دنيا بيايه. : “ ده بار كه به دنيا ميآمدي از اولين بارت بهتر و زيباتر نميشدي بانو” : “لعنت به همه چي زيباييه، ازياد ميره زود. خاكستر ميشه” بلند ميخنديدم : اين حرف تازهاي نيست بانو. مگر نشيندهاي كه خيام...“ خاله ثريا ميآمد و از اطاقم بيرونش ميبرد. انگار بخواهد نصيحتم كند ميگفت: “ از وقتي كه خودتو توي اطاق حبس كردي. لب به چيزي نميزنه آخه چكار ميكني توي اين اطاق؟ سرش را نزديك گوشم ميآورد و يواش ميگفت: براش خوب نيست. كارش شده اين كه جلوي آينه بشينه و با ريزه چينهاي پيشونيش ور بره. بهش ميگم زبانم لال با اين كارات ديونه ميشيا دختر، قبلا ما را ديونه ميكنه...“
يكي از همان روزها كه بانو حال و حوصله درستي نداشت، از خانه بيرون رفتم . نميخواستم سربه سرش بذارم. ميترسيدم بدتر اذيت شود من هم حال حوصله شنيدن حرفهاي دكترها و بچهدار شدن و نمي دانم تاثيري كه برق فشار قوي روي زوجين ميگذارد را نداشتم. درد دل كردنش كه ميگرفت ميفهميدم . هرچه بيشتر حرف ميزد بيشتر عصباني ميشد براي همين هم بيرون رفتم. وقتي برگشتم با برات رفته بود. همان پيرمرد افغاني كه توي زير زمين انتهاي كوچه گلدوزي ميكرد. زياد نديده بودمش. خاله ثريا ميگفت: اين آخرها اگر كار گلدوزي داشت پيشش ميرفت. همه چيزش را برده بود. جز اين عكس بزرگ كه بانو لبخند ميزند و چال روي گونهاش از تمام عكسهايش واضحتر است. خاله ثريا بوسهاي به صورتم زد و گفت: هر چه التماس كردم قبول نكرد، مادرجان ، گفت ببوسمات، بانو گفت كه حلالش كني.” هنوز گريه خاله ثريا تمام نشده بود كه پيچيدم توي اطاق خودم. بعضي ميگويم اين آپارتمان سلول مانند جان ميدهند براي مرد مجردي مثل من كه خودم را تويش محبوس كنم و قصههاي جذابي براي ديگران ببافم. اگر بودي بانو، بعد از پايان قصه دستت را ميگرفتم و به محل خانه كوچكمان مي بردم . خانهاي وجود ندارد. اما تپه همچنان در حصار كابلهاي فشار قوي و برجهاي بلند محبوس است. هميشه فكر ميكنم اگر روزي اين قصه را بنويسم بدست تو هم خواهد رسيد، عكس ات را كه روي جلد كتاب ببيني تعجب خواهي كرد. بهتر است قاب عكسات را از اطاقم بردارم. آخر ميخواهم هر طور شده اين قصه را بنويسم.
|
|